نخل عشق

دختری از دیار نخل و آفتاب

نخل عشق

دختری از دیار نخل و آفتاب

نخل عشق نام رمانیست متفاوت خواندن ان توصیه میشود

آخرین مطالب

۲۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • از خودم متنفرم
  • از خودی که که غرور ندارم
  • از منی که ترحم انگیزم
  • منی که دوستتدارم
  • از منی که از خودم متنفرم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۳
دختر آفتاب

کاش هیچوقت نمیدیدمت

از دوست داشتنت پشیمانم

عشق تو مرا موجودی افسرده و منزوی کرده است..

بس که بهم بی محلی کردی اعتماد بنفس ندارم

شدم دختری حساس و زود رنج

دختریکه اشکش همیشه آماده باریدن است

بی وفا نمیتوانم نفرینت کنم

با من چه کردی

ولنتاینت مبارک

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۰۱
دختر آفتاب
کسی به دادم برسد
شمارو بخدا کمکم کنید
میخواهم فراموشش کنم اما چطوری؟
احساس میکنم دیگر غروری ندارم ازبس که برای ماندن التماسش کرده ام
باور کنید دوستش دارم بدون او تمام روز بسختی نفس میکشم.
میدانم نمیمیرم اما زندگی نمی توانم بکنم
کمکم کنید اگر میدانید چطور میشود فراموشش کرد
میگوید دوستم دارد اما رفتارش خلاف گفته هایش هست
چکار کنم؟
شما رو خدا کمکم کنید سهم من از او فقط گریه س ......
تو رو خدا کسی به دادم برسد...................
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۵۷
دختر آفتاب
  • هر وقت اشتباهات یه نفر
  • احساس تو رونسبت بهش عوض
  • نکرد...
  • بدون که بیش از حد معمول اون فرد
  • رو دوست داری!
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۵۰
دختر آفتاب

چه ولنتاین مزخرفی بود

بدون تو مگه ولنتاین میشه؟

کجای ؟اصلا یادت هست ولنتاینه

لعنتی من دوستت دارم بخدا دوستت دارم

ولنتاینت مبارک عشقم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۶ ، ۰۸:۴۷
دختر آفتاب

پارت دوم

عزیز با خوتسردی قلیون را کنار گذاشت و گفت:

تو که از اول هم میدونستی آقا جانت راضی نمیشه. حالا گریه زاری کردنت برای چیه؟

بغض کردم و گفتم:

فکر کردم اگه قبول بشم شایئ اقا جان راضی بشه.

حالا که دیدی راضی نشد.

عزیز باهاش حرف بزن

از دست من کاری ساخته نیست پس الکی مغز منو خودتو ترید نکن.

برای انکه عزیز را تحریک کرده باشم گفتم:

بخدا دختر گراناز هم قبول شده

نگاهم کرد.

خب که چی؟

مهنور گفتش مامانش با اقاجونش حرف میزنه راضیش میکنه تا اون بره دانشگاه.

نگاهی به عزیز کردم و ادامه دادم:

مهنور میگفت اقاجونش رو حرف مادرش حرف نمیزنه.عزیز تودلت نمیخواد من برم دانشگاه.تو رو خدا با اقاجون حرف بزن.

تو با این زبونت خوب بلدی چجور مارو از سوراخش بکشی بیرون.

خب مگه بده.

باشه باهاش حرف میزنم

لبخندی زدم وگفتم:

الهی قربونت بشم عزیزجون

خب دیگه چرب زبونی نکن پاشو زیر غذل رو روشن کم.من برمببینم چی میشه.

گا از گلم شکفت.عزیز از جایش بلند شد و رفت بطرف اشپزخانه رفتم زیر گاز روشن کردم و به سالن برگشتم گوش تیز کردم شاید چیزی بشنوم گاهی صدای اقاجان بلند میشد و گاهی چیزی شنیده نمیشد.بهرحال عزیز رگ خواب اقاجان رو میدانست.بلد بود چطور راضیش کنهواضطراب داشتم .حوا و گلی کنارم امدند.با دیدن قیافه من تعجب کردن.حوا پرسید:

آبجی چیزی شده؟

نگاهش کردم قیافه مضطربی داشت با خنده گفتم:

نه عزیزم چیزی نیست

من گشنمه

شما برید انور صدا کنید منم غذا رو میکشم.

چرا عزیز اینقد طولش داده؟ای خدا انگار میخوان قرارداد هسته ای ببند.سفره را پهن کردم بچه ها دور سفره نشستن منم کنار انها جای گرفتم.اولین لقمه را که در دهان گذاشتم در اتاق باز شد عزیز و اقاجان بیرون امدند کنار سفره نشستن. نفسم بند امد.یعنی عزیز توانسته بوداقاجان رو راضی کنه؟به عزیز خیره شدم با ایما و اشاره پرسیدم که چیشد؟عزیز لبخندی زد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۳۸
دختر آفتاب

آدم بعضی وقتا باید

به خودش سیلی بزنه و بگه

احمق نمیخوادت

انقده خودتو کوچیک نکن

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۷
دختر آفتاب

اشک ها مهمتر از لبخندن

چون فقط برای کسانی که

واقعا خاطرشونو میخواین

سرازیر میشن...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۴
دختر آفتاب

درد دارد حال خرابت را ببینند

وبرای خفه کردنت بگویند خوبی؟!

کاش این آدمها کمی لطف کنندو

حال کسی را نپرسند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۶ ، ۱۰:۲۲
دختر آفتاب

پارت اول


دختری بودم با موهای مشکی پوستی روشن وقدی متوسط داشتم.در یک  خانواده ی نسبتا پرجمعیت بدنیا آمده بودم. به برگه ی که در دست داشتم خیره شدم تع دلم خوشحالم بودم بلخره به آرزویم رسیدم. به یاد روزی افتادم که نتایج اولیه کنکور اعلام شده بود سر از پا نمیشناختم. با شور و هیجان خاصی وارد خانه شدم عزیز به پشتی تکیه داده بود ومشغول کشیدن قلیان بود.آقا جان هم کمی آنطرف تر دراز کشیده بود.وسط سالن ایستادم برگه را دور سرم می چرخاندم و بالا پایین مپریدم و باصدای که پر از خنده بود گفتم:

آقاجون قبول شدم...دانشگاه قبول شدم.

ایستادم برگه را جلوی آقاجان گرفتم و ادامه دادم:

مجاز شدم...وای عزیز باورمنمیشه قراره برم دانشگاه

چی؟دانشگاه قبول شدی؟

در حالیکه خنده از لب هایم محو نمیشد جواب دادم:

آره اقاجون ایناش نگا کن.

برگه را به او دادم و باخنده نگاهش میکردم.لحن اقاجون تعغیر کرد و با خشم گفت:

قبول شدی مه شدی چرا اینهمه داد و فریاد راه انداختی.

خب خوشحالی داره اقاجون .

تو هیج جا نمیری قرارشد فقط امتحان بدی و بس.

حالا قبول شدم اقاجون میخوام برم.

آقاجون با عصبانیت گفت:

غلط کردی، دانشگاه بی دانشگاه این فکر و از سرت بیرون کن.

شوکه شدم خنده از لبهایم محوشد.با عجز گفتم:

آقاجون تو رو خدا...قبول شدم.

آقاجان با همان عصبانیتش جواب دادک

به جهنم که قبول شدی محاله اجازه بدم.

این را گفت و به اتاق دیگری رفت.انگار آب یخ برسرم ریخته شد بر زمین نشستم به عزیز نگاه کردم بدون هیچ حرفی قلیانش را میکشید.کشان کشان خود را به او رساندم.دستم را بر روی پایش گذاشتم و با التماس گفتم:

الهی دورت بگردم عزیز جون دستم به دامنت تو و خدا یکاری کن آقاجونم از خر شیطون بیاد پایین همه از خداشونه دانشگاه قبول بشن آنوقت اقاجان نمیزاره من برم.

دست عزیز را گرفتم و ادامه دادم:

تو رو قران عزیز با اقاجونم حرف بزن

ادامه دارد.........


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۳۰
دختر آفتاب